قربانی كردن اسحاق
در این زمان از سال ما یهودیان دو جشن بسیار مهم را برگزار مینماییم روش هشانا و یوم كیپور . اینها والاترین اعیاد هستند , و در حین این فصل داستان قربانی شدن اسحاق – كه به اقویدا – معروف است , در جلسه كنیسه قرائت میگردد. این قسمت در كتاب پیدایش یافت میشود و به اعتقاد بسیاری والاترین واقعه در ایمان یهودی است . نمونه كاملی از وقف انسان به خداست . ما هم موافقیم . ولی ما معتقدیم كه این داستان سایهای از قربانی شدن دیگری است . – زمانی كه یك پدر باید یگانه پسرش را قربانی میكرد . بیایید به كلماتی كه در كلام خدا نوشته شده و این واقعه را شرح میدهد نگاهی بیاندازیم .
" و واقع شد بعد از این وقایع , كه خدا ابراهیم را امتحان كرده , بدو گفت : " ای ابراهیم " عرض كرد لبیك گفت : " اكنون پسر خود را كه یگانه توست و او را دوست میداری , یعنی اسحاق را بردار و به زمین موریا برو , و او را در آنجا , بر یكی از كوههایی كه به تو نشان میدهم , برای قربانی سوختنی بگذران . " بامدادان ابراهیم برخاسته , الاغ خود را بیاراست و دو نفر از نوكران خود را با پسر خویش اسحاق , برداشته و هیزم برای قربانی سوختنی شكسته , روانه شده و به سوی آن مكانی كه خدا او را فرموده بود رفت . و در روز سوم ابراهیم چشمان خود را بلند كرده , آن مكان را از دور دید . آنگاه ابراهیم به خادمان خود گفت : " شما در اینجا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا رویم , و عبادت كرده نزد شما باز آییم . " پس ابراهیم هیزم قربانی سوختنی را گرفته بر پسر خود اسحاق نهاد و آتش و كارد را به دست خود گرفت و هر دو با هم میرفتند . و اسحاق پدر خود ابراهیم را خطاب كرده و گفت : " ای پدر من ! " گفت : " ای پسرم , لبیك " گفت : " اینك آتش و هیزم , لكن بره قربانی كجاست ؟ " ابراهیم گفت : " ای پسر من , خدا بره قربانی را برای خود مهیا خواهد ساخت . " و هر دو با هم رفتند . چون بدان مكانی كه خدا بدو فرموده بود رسیدند , ابراهیم در آنجا مذبح را بنا نمود و هیزم را بر هم نهاد و پسر خود اسحاق را بسته , بالای هیزم , بر مذبح گذاشت . و ابراهیم دست خود را دراز كرده , كارد را گرفت تا پسر خویش را ذبح نماید . در حال فرشته خدا از آسمان وی را ندا در داد و گفت : " ای ابراهیم ! ای ابراهیم " عرض كرد : " لبیك " گفت : " دست خود را بر پسر دراز مكن , و بدو هیچ مكن , زیرا كه الان دانستم كه تو از خدا میترسی , چونكه پسر یگانه خود را از من دریغ نداشتی . " آنگاه ابراهیم چشمان خود را بلند كرده , دید كه اینك قوچی در عقب وی در بیشهای , به شاخهایش گرفتار شده . پس ابراهیم رفت و قوچ را گرفته , آن را در عوض پسر خود , برای قربانی سوختنی گذرانید . و ابراهیم آن موضع را " یهوه یدی " نامید . چنانكه تا امروز گفته میشود : " در كوه , یهوه دیده خواهد شد . "
(پیدایش ۲۲: ۱-۱۴)
تصور نمایید كه چه افكاری بر ذهن و قلب ابراهیم و اسحاق میگذشت وقتی كه آنها به سوی بالای تپه میرفتند شاید افكار و كلمات آنان یك چنین چیزی بوده باشد . ابراهیم با پسرش كه نیمه خواب بود صحبت میكرد . پسرك در چه سنی بود . بسیار جوانتر از آن بود كه چنین امتحانی را پشت سر بگذارد . " اسحاق بیدار شو , با من بیا , كوه بلند است و روز كوتاه است من چاقو را حمل میكنم , تو هیزم برای آتش بیاور . "
اسحاق سعی میكرد تا خواب را از چشمان خود دور نماید . آتش ؟ چرا پدرش میخواست در صبح به این زودی قربانی بگذراند ؟ اما چیزی در چشمان پدرش بود . چیزی متفاوت . بله پدر , اما چرا صبح به این زودی ؟ چه چیزی ما را امروز به اینجا خوانده است ؟ به ندرت ما از چنین كوهی بالا میرویم و چهره تو درهم است پدر , من میترسم . لطفا بگذار همین جا بمانم . ابراهیم با ترس خودش در حال كشمكش بود و این مسئله داشت آشكار میشد . اما او با صدایی حاكی از قدرت آنرا به كناری زد . " پسرم , ما خوانده شدهایم , آیا تو اطاعت نمیكنی ؟ هنگامیكه خداوندمان سخن میگوید آیا باید نه بگوییم ؟ شاید ما نتوانیم راههای او را درك كنیم پسرم , اما همه چیز در دستان اوست . "
اسحاق تا نام قادر مطلق ذكر شد از جایش پرید . خداوند همیشه برای او و خانوادهاش بركت آورده بود . اسحاق به سرعت لباسهایش را پوشیده و به دنبال پدرش به راه افتاد . او نباید حتما درك میكرد همین كافی بود كه پدرش از خداوند شنیده بود. اما پس از چند روز پیادهروی , پایهای اسحاق خسته شد . شكم او پیوسته قار و قور میكرد چون غذای آنها كوچك و ساده بود و آنرا به سرعت میخوردند . پشت او از حمل هیزمها برای آتش خشك شده بود . " پدر چه مسافتی را باید بپیماییم ؟ كمرم در زیر این بار سنگین شكست . "
" بیا بالا , پسر یگانه , من باید كاری را كه خداوند امر فرموده انجام دهم . پسرم من شنیدهام , پس اطاعت میكنم . بیش از این نمیتوانم بگویم . پس دیگر از من سوال نكن . " " اگر خداوند امر فرموده , من با اشتیاق خواهم آمد , برای اینكه او ما را آفریده و ما به او تعلق داریم . اما نگاه تو متفاوت و صورتت سرد است . پدر آیا من ترا عصبانی ساختهام كه اینگونه نگاهم میكنی ؟ " ابراهیم لبخندی زده و گفت : " پسرم تو قلب من هستی , خون در رگهایم هستی و از تن من هستی , تو روح من هستی . تو فرزند وعدهای , یك معجزه ! بیا اینجا توقف كرده و آتش روشن كنیم . زمان فرا رسیده . خورشید در حال غروب است . "
اسحاق نگاهی به اطراف انداخت . مشكل میشد گفت كه این همان جایی است كه خداوند آنها را هدایت نموده است . آنجا مكانی خشك و لمیزرع بود . چرا این مكان ؟ " اما پدر چرا باید آتش را در چنین جای متروكی روشن كنیم ؟ و چه چیزی را قربانی خواهیم كرد ؟ آیا به وسیله قربانی نمودن , اطاعت خود را از خدا نشان نمیدهیم ؟ " ابراهیم به آرامی دستهای پسرش را در دستانش گرفت . به سختی آب دهانش را قورت داد كلماتی را كه میخواست بیان نماید , مانند چاقویی به اعماق قلبش نفوذ میكردند . " پسرم اسحاق , ما امروز به این كوه آمدهایم زیرا خداوند ترا , از من درخواست كرده است . او ترا بر روی این مذبحی كه بنا میكنیم , از من خواهد گرفت . اسحاق , فرزندم زندگی من , فرزندم مرا ببخش , اما من باید امر خداوند را انجام دهم . "
چشمان اسحاق گرد شد . او شروع به تقلا نمود تا خود را از چنگ ابراهیم نجات دهد . او التماس مینمود . تقلا میكرد تا بتواند از سرنوشتی كه ناگهان برایش رقم خورده بود فرار نماید . " اما پدرم , من جوان و قوی هستم و هنوز وقتم نرسیده است. پس وعده تو چه میشود ؟ وعده خدا چه میشود كه فرمود ذریت ابراهیم مانند شن و ستارهها خواهد بود كه نتوان شمرد ؟ " " اسحاق , من قربانی تو میشدم , اگر چنین مقرر میشد . اگر فقط دست تو این كارد را برمیداشت و من میتوانستم به جای تو قربانی شوم . " چشمهای ابراهیم به آسمان دوخته شد . " خدایا این كارد را از من بگیر ! چگونه پدری میتواند خون تنها پسرش را بریزد ؟ اما اگر باید اطاعت نمود …
اسحاق فریاد زد : " پدر , آیا باید بمیرم ؟ ابا , ابا , پدر , چرا مرا ترك كردی ؟
ابراهیم چاقو را بالا برد . " خدایا با این مرگ , من هم میمیرم . خدای عزیز آیا میدانی از دست دادن یگانه پسر چه معنایی دارد ؟ اما باید اراده تو كرده شود تا نامت جلال یابد . و خداوند سخن گفت : " ابراهیم صبر كن , دست نگهدار , پسرت را آزاد كن . خدای تو قربانی دیگری را آماده نموده است . قوچی كه در میان بیشه گیر افتاده است . ابراهیم فروتن شو , خدای خود را با شادی تسبیح بخوان , تو در میان مردم متبارك هستی . زیرا تو خدای خودت را بیش از زندگی خود و پسرت دوست داشتی . بلند شو , اسحاق , تو به وسیله فیض خدایت نجات یافتی . زیرا او قربانی دیگری را به جای تو مهیا نموده است . "
در عهد جدید میخوانیم : " زیرا خداوند آنقدر جهان را محبت نمود كه یگانه پسر خود را داد تا هر كس بر او ایمان آورد هلاك نگردد , بلكه حیات جاودانی یابد . " (یوحنا ۳: ۱۶)
او یگانه پسرش را از ما دریغ نكرد .